اندر احوالات مغز پوسیده

ساخت وبلاگ

اومدم املت بخورم..شاید که بشوره ببره مشکلاتو...

دیشب حالم بد بود و مریض بودم.‌‌..فشارم به شدت پایین بود..معمولا اینجور مورقع ها من سرم میزدم ولی دیشب شرایطش نبود...قند نداشتیم تو اتاق و یه یه لیوان پر شیره انگور خوردم تا فشارم یه ذره رفت بالا...چقد حالم بد بود..و من چقدر حتی تحمل دردم ندارم...

دیروز صبح رفتم مصاحبه...کوچه پس کوچه های خاکی و گلی بازار و کارگاه های پشت مشت مناسب من نیست...حتی با حقوق زیاد..

بعد پیش مهسا بودم تا شب که راهیش کردم سمت کرج و اومدم خوابگاه...

نرفتم آزمایشگاه انگاری گفته آف نمیده یه روزو...

حالا قرار برم مصاحبه چند جا دیگه...

ولی حتی حوصله و انگیزه مصاحبم ندارم...دلم استراحت فراوون میخواد...دلم زیارت میخواد..مثلا پاشم برم شاه عبدالعظیم...شایدم قم...کاشکی میشد پاشم برم الان...دلم پناه آوردن به بغل خدا میخواد..نه برای پاچه خواری برای کار..کلا حالم زیاد خوب نیست...

دلم بارون میخواد شمال میخواد...

شایدم اخر هفته با حمید اینا برگردم خونمون و برای کلی روز بمونم و دلم آروم شه یکم...

۲ آبان ۱۴۰۲

اومدم سرکار...

وای چقد سختمه نوشتن وب...

شاید بنویسم شب...از روزی که گذشت...

ولی تهش فقط میگم خدایا شکرت که هوام داری...و خودت میدونی با زندگیم چیکار کنی... گند زدممممم...

ما را در سایت گند زدممممم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hard-life بازدید : 24 تاريخ : چهارشنبه 3 آبان 1402 ساعت: 16:52